بدان که اندر هستی روح علم ضروری است و اندر چگونگی آن عقل عاجز و هرکسی از علما و حکمای امت بر حسب قیاس خود اندر آن چیزی گفته اند و اصناف کفر را نیز اندر آن سخن است که چون کفار قریش به تعلیم جهودان مر نضر بن الحارث را بفرستادند تا از رسول صلی الله علیه کیفیت روح بپرسیدند و ماهیت آن، خداوند تعالی نخست عین آن اثبات کرد؛ قوله، تعالی: «و یسألونک عن الروح (۸۵/الإسراء)»، آنگاه قدم را از وی نفی کرد؛ قوله، تعالی: «قل الروح من أمر ربی (۸۵/الإسراء).»
و رسول صلی الله علیه فرمود: «الأرواح جنود مجندة، فما تعارف منها ائتلف و ما تناکر منها اخْتلف.»
و مانند این دلایل بسیار است بر هستی آن، بی تصرف اندر چگونگی آن.
پس گروهی گفتند: «الروح هو الحیوة الذی یحیی به الجسد. روح آن زندگی است که تن بدان زنده بود.» و گروهی از متکلمان نیز هم بر این اند و بدین معنی روح عرضی بود که حیوان بدو زنده باشد به فرمان خدای عز و جل و آن از جنس تألیف و حرکت و اجتماع است و مانند این از اعراض که بدان شخص از حال به حال می گردد.
و گروهی دیگر گفتند: «هو غیر الحیوة ولا یوجد الحیوة إلا معها کما لایوجد الروح الا مع البنْیة ولن یجد أحدهما دون الآخر، کالألم و العلْم بها؛ لأنهما شیئان لایفْترقان. روح معنیی است به جز حیات که وجود آن بی حیات روا نباشد؛ چنان که بی شخص معتدل، و یکی زین دو بی دیگری نباشد؛ چنان که درد و علم.» و بدین معنی هم عرضی بود؛ چنان که حیات.
و باز جمهور مشایخ و بیشتری از اهل سنت و جماعت رحمهم الله بر آن اند که: روح عینی است نه وصفی که تا وی به قالب موصول است بر مجرای عادت، خداوند تعالی اندر آن قالب حیات می آفریند و حیات آدمی صفتی است وحی بدان است. اما روح مودع است اندر جسد و روا باشد که وی از آدمی جدا شود و آدمی زنده ماند به حیات؛ چنان که در حالت خواب وی برود و حیات بماند، اما روا نباشد که اندر حال رفتن وی علم و عقل بماند؛ از آن چه پیغمبر صلی الله علیه فرموده است که: «ارواح شهدا اندر حواصل طیور باشند»، ولامحاله باید تا این عینی باشد؛ و پیغمبر علیه السلام گفت: «الأرواح جنود مجندة»، لامحاله جنود باقی باشند و بر عرض بقا روا نباشد و عرض به خود قایم نباشد. پس آن جسمی بود لطیف که بیاید به فرمان خدای عز و جل و برود به فرمان وی و پیغمبر صلی الله علیه گفت: «من اندر شب معراج آدم و یوسف و هارون و موسی و عیسی و ابراهیم را علیهم السلام اندر آسمان ها بدیدم.» لامحاله آن ارواح ایشان باشد و اگر روح عرضی بودی به خود قایم نبودی تا در حال هستی مر آن را بتوانستی دید؛ که وجود آن را محلی باید که وی عارض آن محل باشد و محل آن جوهر بود و جواهر مولف و لطیف جسم باشند و چون جایز الرویه باشد روا بود که در حواصل طیور باشد و روا باشد که لشکری باشد و مر ایشان را آمد و شدی باشد؛ چنان که اخبار بدان ناطق است و آمد و شد ایشان به امر خداوند تعالی باشد؛ لقوله، تعالی: «قل الروح من امر ربی (۸۵/ الإسراء).»
ماند این جا خلاف ملاحده که ایشان روح را قدیم گویند و مر آن را بپرستند و فاعل اشیا و مدبر آن به جز وی را ندانند و آن را «روح الاله» خوانند و «لم یزل» و او را مدیر گویند از شخصی به شخصی دیگر و بر هیچ شبهت که خلق را افتاده است چندان اجتماع نیست که بر این؛ از آن چه جمله نصاری بر این اند هرچند که به عبارت خلاف آن کنند و جمله هندو تبت و چین و ماچین براین اند و اجتماع شیعیان و قرامطه و باطنیان بر این است، و آن دو گروه مبطل نیز بدین مقالت قائل اند و هر گروهی از این جمله که یاد کردیم مر این قول را مقدمات دارند و به براهین دعوی کنند.
گوییم با این جمله که: به این لفظ قدم چه می خواهید؟ محدثی متقدم اندر وجود و یا قدیمی همیشه بود؟ اگر گویند: بدین قول مراد محدثی است متقدم اندر وجود، اندر اصل خلاف برخاست؛ که ما هم روح محدث می گوییم با تقدم وجودش بر وجود شخص؛ کما قال النبی، علیه السلام: «إن اللهتعالی خلق الْأرواح قبل الْأجْساد»، و چون حدث آن درست شد لامحاله محدث به محدث محدث باشد و این یک جنس بود از خلق خدای که به دیگر جنس می پیوندد و از اندر پیوستن ایشان به یک دیگر، خداوند تعالی حیاتی پدید می آرد بر تقدیر خود؛ یعنی ارواح جنسی از خلق اند و اجساد جنسی دیگر. چون تقدیر حیات حیوانی کند فرمان دهد تا روح به جسد پیوندد، زندگانی اندر زنده حاصل آید اما گشتن وی از شخص به شخص، روا نباشد؛ از آن چه چون یک شخص را دو حیات روا نباشد، یک روح را دو شخص هم روا نباشد و اگر اخبار بدان ناطق نبود و رسول اندر اخبار خود صادق نبودی، معقول روح به جز حیات نبودی و آن صفتی بود نه عینی.
و اگر گویند که: «مراد ما بدین قول، قدیمی همیشه بود است.» گوییم: «به خود قایم است یا به غیر؟» اگر گویند: «قدیم قایم به نفس است.» گوییم: «خداوند عالم است یا نه خداوند عالم است؟» اگر گویند: «نه وی است»، اثبات قدیمین باشد و این معقول نیست؛ که قدیم محدود نباشد؛ که وجود ذات یکی حد دیگری باشد و این محال بود.
و اگر گویند: «خداوند عالم است.» گوییم: «پس وی قدیم است و خلق محدث. محال باشد که محدث را با قدیم امتزاج باشد و یا اتحاد و حلول و یا محدث مکان قدیم آید و یا قدیم حامل او باشد؛ که هرچه به چیزی پیوندد همچون وی بود و وصل و فصل جز بر محدثات روا نبود که اجناس یکدیگرند.» تعالی الله عن ذلک.
و اگر گویند که: «به خود قایم نیست و قیام آن به غیر است.» از دو بیرون نبود: یا صفتی باشد یا عرضی.
اگر عرض گوید، لامحاله اندر محلی باید گفت یا اندر لامحل. اگر اندر محلی گوید، محل آن چون وی بود و اسم قدم از هر دو باطل شود و اگر اندر لامحل گوید، محال باشد؛ که چون عرض که به خود قایم نبود اندر لامحل معقول نباشد.
و اگر گوید: «صفتی است قدیم»، چنان که حلولیان و تناسخیه گویند و آن صفت را صفت حق خوانند، محال باشد که صفت قدیم حق مر خلق را صفت گردد و اگر روا بود که حیات وی صفت خلق گردد، روا باشد که قدرتش قدرت خلق گردد. آنگاه صفت به موصوف قایم بود، چگونه باشد مر صفت قدیم را موصوف محدث؟ پس لامحاله قدیم را با محدث هیچ تعلق نباشد و قول ملاحده اندر این باطل است و روح مخلوق است و به فرمان حق. آن که جز این گوید مکابرۀ عیان بود و محدث را از قدیم فرق نتواند کرد. و روا نباشد که ولی اندر صحت ولایت خود به اوصاف حق جاهل بود و نحمدالله تعالی که خداوند ما را از بدعت و خطر محفوظ گردانید، و عقل داد تا بدان نظر و استدلال کردیم و ایمان داد تا وی را به هدایت وی بشناختیم حمدی که آن به غایتی موصول نباشد؛ که حمد متناهی اندر برابر نعیم بی نهایت مقبول نباشد.
و چون ظاهریان این حکایت از اهل اصول بشنیدند، پنداشتند که جملۀ متصوفه را اعتقاد این است تا به غلطی بزرگ و خسرانی واضح از جمال این اخیار محجوب گشتند و لطیفۀ ولایت حق و لوامع و لوایح ربانی بر ایشان پوشیده شد؛ از بعد آن که بزرگان و سادات را رد کردند فاما رد خلق چون قبول ایشان بود و قبول ایشان چون رد.